تحت تاثیر
آخرین غیبت درس عمومیمو کردم. توی دانشکدهی الهیات منتظر بودم که کلاس تموم بشه برم با استاد صحبت کنم. روی یکی از نیمکتای لابی که هرکی وارد میشد به دانشکده و هرکس خارج میشد ازش منو میدید.
موبایلو برداشتم و خونه بازی آورم... همون بازی که اکثر آدمای زنده باهاش خاطره دارن...
از روی قصد آرنجمو روی رون پام گذاشتم و قوز کردم تا همه ببینن دارم این بازی رو انجام میدم تا عکس العملشونو ببینم
تا تحت تاثیر قرار بگیرن
تا یکم حسرت بخورن یا برگردن به نوستالژیاشون
دو دقیقه نشده بود که کار خودمو کردم؛ همه وقتی موبایلمو میدیدن چند ثانیه مکث میکردن... توی حس و حال خودم بودم که سنگینی کسی رو بالای سرم حس کردم
پسری روبروم ایستاده بود و داشت با دختری حرف میزد و اصلا براش مهم نبود چه خبره دور و برش
گوشمو تیز کردم و فهمیدم داره با دختری که اون طرف گوشی هست میگه بیا پشت دانشکده دلم برای دیدن چشمات تنگ شده
بلند شدم رفتم پشت دانشکده
یعنی کی هست این دختر که این پسره اینقدر عاشقشه؟
از فضولی داشتم میمردم
چند دقیقه سر توی گوشی و حواس به دور و بر منتظر بودم
پسره اومد سمت من...
* تازه فهمیدم هیچ دختری پشت دانشکده نبود جز من
* استاد حذفم کرد