باهاش رفتم درهی آبی؛ روی سکو نشستیم؛ پاهامو توی ارتفاع دراز کردم. ذوق کردم.
چند دقیقه سکوت بود و داشتیم تهران رو دید میزدیم
از خوشبختی زیاد ناگهان با قطعیت گفتم من خودمو پرت نمیکنم...
گفت یعنی چی؟ مگه قرار بود خودتو پرت کنی که الان نمیخوای؟
دوباره با خوشحالی و قطعیت گفتم من خودمو هیچوقت پرت نمیکنم... توچی؟
گفت بستگی داره تو باشی یا نه
گفتم الان که هستم من
گفت اره منم خودمو نمیندازم پایین
تهران تمیز و تاریک بود...
* درهی آبی: یک بلندی که تهرانو نشون میده و سکویی که داره آبیه
۱
۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۰