به یک جای بافرهنگ تهران رفتم که اصلا مشکل مالی نداشتند
زنگ خونه ها رو زدم
گفتم برای معرفی یک کتاب مزاحمتون شدم
۹۰ درصد خونهها تا اسم کتاب رو شنیدن آیفون رو قطع یا در رو بستن.
اون ۱۰ درصد هم ای کاش یا جواب سر بالا میدادن یا تف میکردن توی صورتم.
به آبجیم گفتم اینو
گفت:
یه چیز منطقی باور کن وضیعیت مملکت همینه نگا نمیکنن تو جوونی نیاز به حمایت داری فقط با فکر منافع خودشونن ببین تو شاید حتی به چیز مثه تیشرت ببری در خونه هاشون شاید تکاه بندازن و این اصلا تقصیر تو نیس تقصیر کوتاه فکری جامعه هست
اصلا از این مردم توقع نداشته باش به فکرت احترام بزارن حتی کتاب براشون اگه مجانیم بدی نمیخونن
باور کن هیچ چیز تقصیر تو نیس ببین یه روزی بهت گفتم با نویسندگی نمیشه پول دراورد با هنر نمیشه اگه بری یه کشور دیگه شاید بتونی ولی اینجا مردم تو فکر یه چیزا دیگه هستن لباس پوشاک خونه هزار تا چیز دیگه
نمیخوام نا امیدت کنم ولی هنرتو فکرتو یه جور دیگه صرف کن مثلا با مجلات قرار داد ببند یا نمیدونم از این کارا
* کتاب شعر، کتاب شعر خودم بود
* بردم کتابفروشی؛ گفتن مردم شعر نمیخونن...
* سوختم ... سوختم...