حماقت نویسنده

گرایش به بدی و دوست داشتن خوبی

حماقت نویسنده

گرایش به بدی و دوست داشتن خوبی

حماقت نویسنده

من یک احمقم
می‌خوای خوب بخونی یا بد به من ربطی نداره
ولی بخون
به نفع خودته
یه روز می‌فهمی

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

 کاف: نمی‌خوام بحث استقلال پیروزی بشه بگی من خوبم تو بدی؛ باید اونایی که میان به دینشون پایبند باشن و هشیارانه مسلمون باشن... گرچه ما اصلا جناحی رو نمیگیریم و میخوایم به حقانیت برسونیم خواننده رو بدون اینکه براش تعیین تکلیف کنیم...

من: آقای کاف یعنی من می‌تونم دین رو زیر سوال ببرم؟

کاف: بله که می‌تونی اما باید بلافاصله بعدش بگی غلط کردم

من: پس چرا نشریه زدین؟

کاف: تا به مردم بگیم دین خوبه!

من: پس راه حل شما اینه که بگیم دین خوبه و لازمه ولی‌مستقیم نگیم تا مردم جناح نگیرن؟

کاف: دقیقا

من: پس می‌خواین با عقل خودتون این حرف رو بزنید دیگه؟

کاف: معلومه



من: اوکی فهمیدم ماجرا چیه

۲ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۱۵
مسافر قلم

آدم کم حرفی‌ام

یعنی استاد زبان تخصصی امروز اومد ازم سوال پرسید جواب ندادم

فارسی پرسید جواب ندادم

رسما بهم گفت خیلی یُبسی

خب به من چه؟ مشکل از خودشه آدم سر کلاسش دوست داره فقط حرفاشو تایید کنه که زود تمومش کنه برم بیرون از کلاس

بله ازم پرسید و من فقط به نشانه‌ی تایید سر تکون دادم


* یبس عمشه

* گفتم عمه! من آرزو به دل موندم یک عمه داشته باشم که اونقدر خوب باشه که بتونه برام خاله باشه...

۵ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۲۰
مسافر قلم

وقتی با خودم می‌شینم و به بدبختیام فکر می‌کنم دلم می‌خواد عین یک بچه بخوابم و پاهامو جمع کنم و فقط بخوابم و به خودم بگم یعنی می‌شه وقتی بیدار می‌شم اینا یک کابوس بوده باشه بدون تعبیر؟ 

خونه‌ی ما اونور کشوره و کسی واسه خوش گذرونی هیچ‌وقت سر نمی‌زنه؛ توریست رو درک نکردم ولی همیشه شبا ستاره به اندازه‌ی کافی توی آسمونم بود که بتونم با شمردنشون بخوابم

دلم می‌خواد به بچگیم برگردم و با ریز کردن دریچه‌ی چشمام ماهو عین یک خط بکنم تا بتونم بهش بگم همونطوری شدی که دلم می‌خواست 

دلم می‌خواد از خواب که بیدار شدم یک بچه باشم که داره انگشت شستشو می‌مکه و با ناز به لبخند مامانش که داره با ذوق نگاهم می‌کنه ببینم و آروم کنارش بخوابم...

دلم بغل مامانمو می‌خواد...

۲ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۴۹
مسافر قلم

آخرین غیبت درس عمومیمو کردم. توی دانشکده‌ی الهیات منتظر بودم که کلاس تموم بشه برم با استاد صحبت کنم. روی یکی از نیمکتای لابی که هرکی وارد میشد به دانشکده و هرکس خارج می‌شد ازش منو می‌دید.

موبایلو برداشتم و خونه بازی آورم... همون بازی که اکثر آدمای زنده باهاش خاطره دارن...

از روی قصد آرنجمو روی رون پام گذاشتم و قوز کردم تا همه ببینن دارم این بازی رو انجام می‌دم تا عکس العملشونو ببینم

تا تحت تاثیر قرار بگیرن

تا یکم حسرت بخورن یا برگردن به نوستالژیاشون

دو دقیقه نشده بود که کار خودمو کردم؛ همه وقتی موبایلمو می‌دیدن چند ثانیه مکث می‌کردن... توی حس و حال خودم بودم که سنگینی کسی رو بالای سرم حس کردم

 پسری روبروم ایستاده بود و داشت با دختری حرف می‌زد و اصلا براش مهم نبود چه خبره دور و برش

گوشمو تیز کردم و فهمیدم داره با دختری که اون طرف گوشی هست میگه بیا پشت دانشکده دلم برای دیدن چشمات تنگ شده

بلند شدم رفتم پشت دانشکده

یعنی کی هست این دختر که این پسره اینقدر عاشقشه؟

از فضولی داشتم می‌مردم

چند دقیقه سر توی گوشی و حواس به دور و بر منتظر بودم

پسره اومد سمت من...


* تازه فهمیدم هیچ دختری پشت دانشکده نبود جز من

* استاد حذفم کرد

۳ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۰۱
مسافر قلم

یکی بهم پیام می ده حتی نمی دونم چطوری شمارمو پیدا کرده

بهم مستقیم گفت میخواد باهام دوست بشه

چی باید بهش بگم که بره به درک؟

۴ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۰۹
مسافر قلم

دوست دارم ترک تحصیل کنم برم یک شهر دور افتاده که هیچ کس منو نشناسه و اونجا یک کار کوچیک پیدا بکنم

ساعت ۹ بخوابم بدون هیچ مزاحمی

صبح ساعت ۶ پاشم

برم نون بخرم صبحونه بخورم و برم سراغ کارم

عصرها بشینم رمانمو بنویسم

کتاب بخونم

چایی بخورم

و با زنم عشق بازی کنم و بهش بگم که تنها کسیه که حاضرم برای شادیش جونمو بخطر بندازم و بعد از نوازش صورتش بهش بگم جذابترین زن دنیای منه و بغلش کنم


* مطمئنم همینطوری فکر میکنه...

۳ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۴۶
مسافر قلم

وقتی بچه‌ایم بهمون میگن بزرگ شدی ماشالا یا خانومی شدی برای خودت یا دیگه مرد شدی

بزرگتر می‌شیم بهمون میگن پیر شی جوون

می‌گذره و موهامون یکی درمیون سفید می‌شن می‌گن زنده باشی... سالم باشی...

پیر که می‌شیم_حالا که زنده‌ایم_ دوست داریم خودمونو سالم نشون بدیم، جوون نشون بدیم، بچگی کنیم...


* روزگار با همه بد تا می‌کنه، این رسم روزگاره...

۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۶
مسافر قلم

یک چیزایی دست آدم نیست؛ حداقل تا یک سنی

از زندگی کردن مردمی که نگران پول هستن بدم می‌اومد

امروز ۵۰۰ تومن پول تعمیر موبایل دادم و قرار نیست به این زودیا برم دکتر‌ ببینم چرا قلبم درد میکنه...

و فهمیدم مجبورم تا یک سنی از خودم بدم بیاد

۱ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۰۸
مسافر قلم
حالم داره از زندگی بهم می‌خوره
یعنی ازش آبستنم؟
۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۳
مسافر قلم

باهاش رفتم دره‌ی آبی؛ روی سکو نشستیم؛ پاهامو توی ارتفاع دراز کردم. ذوق کردم.

چند دقیقه سکوت بود و داشتیم تهران رو دید می‌زدیم

از خوشبختی زیاد ناگهان با قطعیت گفتم من خودمو پرت نمی‌کنم...

گفت یعنی چی؟ مگه قرار بود خودتو پرت کنی که الان نمی‌خوای؟

دوباره با خوشحالی و قطعیت گفتم من خودمو هیچوقت پرت نمی‌کنم... توچی؟

گفت بستگی داره تو باشی یا نه

گفتم الان که هستم من

گفت اره منم خودمو نمیندازم پایین

تهران تمیز و تاریک بود...



* دره‌ی آبی: یک بلندی که تهرانو نشون می‌ده و سکویی که داره آبیه

۱ ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۰
مسافر قلم